سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
در محضر عشق امتحان میدادی
گویی که به خاک، آسمان میدادی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش