او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
نگاهم در نگاه شب، طنینانداز غوغاییست
کمی آنسوتر از شبگریههایم صبح فرداییست
ببین که بیتو نماندم، نشد کناره بگیرم
نخواستم که بیفتد به کوره راه، مسیرم
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست