سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است