از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت