از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
از «من» که در آینهست بیزارم کن
شبنم بنشان به چهرهام، تارم کن
با دشمن خویش روبهرو بود آن روز
با گرمی خون غرق وضو بود آن روز
آه است به روی لب عالم، آه است
هنگام وداع سخت مهر و ماه است
برگشتنت حتمیست! آری! رأس ساعت
هرچند یک شب مانده باشد تا قیامت
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
مرا سوزاند آخر، سوز آهی
که برمیخواست از هُرم گناهی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت