از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
هستی ندیده است به خود ماتم اینچنین
کی سایهای شد از سر عالم کم اینچنین؟
برای لحظۀ موعود بیقرار نبودم
چنانکه باید و شاید در انتظار نبودم
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
بهار آسمان چارمینی
غریب امّا، امامت را نگینی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت