از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت