از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت