تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت