علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود