بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم