من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم