در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش