در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش