علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش