هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام