سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
کی صبر چشمان صبورت سر میآید؟
کی از پس لبخندت این غم برمیآید؟
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان
چه خبر شد که راه بندان است
کوچه کوچه پر از غزلخوان است