ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
حرف او شد که شد دلم روشن
در دلم شوق اوست کرده وطن