سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
از کشتهاش هم بترسید، این مرد پایان ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
الهی به مستان میخانهات
به عقلآفرینان دیوانهات
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست