او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند