او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
بر آستان درِ او، کسی که راهش هست
قبول و منزلت آفتاب و ماهش هست
سرم خزینۀ خوف است و دل سفینۀ بیم
ز کردۀ خود و اندیشۀ عذاب الیم
راه گم کردم، چه باشد گر بهراه آری مرا؟
رحمتی بر من کنی و در پناه آری مرا؟
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی