او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست