سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند