عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر