دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
فرق دارد جلوهاش در ظاهر و معنا حرم
گاه شادی، گاه غم دارد برای ما حرم
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
چشم خود را باز کردم ابتدا گفتم حسین
با زبانِ اشکهای بیصدا گفتم حسین