تا با حرم سبز تو خو میگیرم
در محضر چشمت آبرو میگیرم
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
بر ساحلى غریب، تویى با برادرت
در شعلۀ نگاه تو پیدا، برادرت
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان