از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینههایت، ناگهان تر شد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست