عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
زینب اگر نبود حدیث وفا نبود
با رمز و راز عشق کسی آشنا نبود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
بیا که شیشه قسم میدهد به عهد کهن
که توبه بشکن، اینبار هم به گردن من
حق روز ازل کل نِعَم را به علی داد
بین حکما حُکمِ حَکَم را به علی داد
در مأذنه گلبانگ اذان پیدا شد
آثار بهار بیخزان پیدا شد