در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟