بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟