بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
بر دامن او، گردِ مدارا ننشست
سقّا، نفسی ز کار خود وا ننشست
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟