بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
دشمن که به حنجر تو خنجر بگذاشت
خاموش، طنین نای تو میپنداشت
هر چند قدش خمیده، امّا برپاست
چندیست نیارمیده، امّا برپاست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟