امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟