دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
روشن چو دل از نور محبت گردد
با مهر قرین، دور ز محنت گردد
آغاز سخن به نام حق باید کرد
هم پیروی از مرام حق باید کرد
گر بنده به حق رسید، مولا گردد
وز بندگی ار گریخت، رسوا گردد
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
دلِ آگاه ز تن فکر رهايی دارد
از رفيقی که گران است جدايی دارد
اگر وطن به مقام رضا توانی کرد
غبار حادثه را توتیا توانی کرد
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت
بلبل چو یاد میکند از آشیانهاش
خون میچکد ز زمزمۀ عاشقانهاش
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت