غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
میآمد و سربهزیر و شرمندهٔ تو
با گریهاش آمیخت شکرخندهٔ تو