میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا