در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم