در عصر نقابهای رنگی
در دورۀ خندههای بیرنگ
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
پشت سر مسافر ما گریه میکند
شهری که بر رسول خدا گریه میکند
ما خواندهایم قصۀ مردان ایل را
نامآورانِ شیردلِ بیبدیل را
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم