هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است