تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
هزار حنجره فریاد در گلویش بود
نگاه مضطرب آسمان به سویش بود
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند