گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند