دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
پیراهنت از بهار عطرآگینتر
داغت ز تمام داغها سنگینتر
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
شمیم اهل نظر را به هر کسی ندهند
صفای وقت سحر را به هر کسی ندهند