شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت
تو صبحِ روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تارِ مو کنی
سبز است باغ نافله از باغبانیات
گل کرد عطر عاطفه با مهربانیات
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
لختی بیا به سایهٔ این نخلها رباب!
سخت است بیقرار نشستن در آفتاب!
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی
دشمن خرابه را به تو آسان گرفته بود
از من هزار بار ولی جان گرفته بود!