سرخیِ شمشیر و سرنیزه تماشایی نبود
شام غمهای تو را لبخند فردایی نبود
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
غمی ویرانتر از بغض گلو افتاده در جانش
بزرگی که زبانزد بود دراین شهر ايمانش
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود