عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
هر دم از دامن ره، نوسفری میآمد
ولی این بار دگرگون خبری میآمد
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود