به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم