وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد