يارب از فرط گنه، نامهسياهم چه كنم
گر نبخشى ز ره لطف گناهم، چه كنم
بخوان که اشک بریزم کمی به حال خودم
دل شکستۀ من! ای شکسته بال خودم
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
گمان بردی نوای نای و بانگ تار و چنگ است این
تو در خواب و خیال بزمی و... شیپور جنگ است این
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
بالا گرفت شعلۀ طغیان و
آتش گرفت باغچهای، باغی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
الهی بهر قربانی به درگاهت سر آوردم
نه تنها سر، برایت بلکه از سر بهتر آوردم
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است