عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای خوشا در راه اقیانوس طوفانی شویم
در طواف روی جانان غرق حیرانی شویم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم
خدا قسمت کند با عشق عمری همسفر بودن
شریک روزهای سخت و شبهای خطر بودن