آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
آتشفشان زخم منم، داغ دیدهام
خاکسترم، بهار به آتش کشیدهام
همّت ای جان که دل از بند هوا بگشاییم
بال و پر سوی سعادت چو هما بگشاییم